سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 93/4/31 | 1:27 صبح | نویسنده : بهار

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریه? جانسوز و دگر هیچ


افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعده? مرموز و دگر هیچ

خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ

زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش
گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ

ملک الشعرای بهار




تاریخ : سه شنبه 93/4/31 | 1:26 صبح | نویسنده : بهار

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید

یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید

هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد منش  آزاد کنید

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه  صیاد کنید




تاریخ : سه شنبه 93/4/31 | 1:25 صبح | نویسنده : بهار

مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه‌تر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمه? آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصه? این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژاله‌بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن
عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پی‌سپر شد
ناله? عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بی‌اثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بی‌تاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن
ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پرده? دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینه? من پرشرر شد
کز غم تو سینه? من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

 




تاریخ : سه شنبه 93/4/31 | 1:18 صبح | نویسنده : بهار
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد            همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید             خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی               خسته ای را که دل و دیده به دست تو سپرد
نه به یک بار نشاید در احسان بستن              صافی ار می ندهی کم ز یکی جرعه درد
همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد       هیچ کس بی تو در آن حجره ره راست نبرد
گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین             آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد
آستینم ز گهرهای نهانی پر دار                      آستینی که بسی اشک از این دیده سترد
شحنه عشق چو افشرد کسی را شب تار       ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد
دل آواره اگر از کرمت بازآید                           قصه شب بود و قرص مه و اشتر و کرد
این جمادات ز آغاز نه آبی بودند                     سرد سیرست جهان آمد و یک یک بفسرد
خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است      چون برون آید از جای ببینش همه ارد
مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار          تا وی اطلس بود آن سوی و در این جانب برد
مولوی



تاریخ : سه شنبه 93/4/31 | 1:16 صبح | نویسنده : بهار

گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند

وین عالم بی‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند

عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود

آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند

دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک

زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند

بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان

شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند

گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد

گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند

خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی

کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند

مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری

مه را نماند، مِهتری، شادّیِ او بر غم زند

افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل

زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند

نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح

نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند

نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند

نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند

نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا

نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند

اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود

جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زند

برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل

تا نقش‌های بی‌بدل بر کسوه معلم زند

حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته

آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند

خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او

بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند

مولوی




  • وبلاگ شخصی | بن تن | قالب وبلاگ

  • Making MusiC