اگر دوستم داشته باشی همان شکلی می شوم که تو می خواهی ، اخلاقم را هم عوض می کنم ، همان طوری می شوم که تو می خواهی. حتی صدامم حاضرم عوض کنم همون حرفایی بزنم که تو بخوایی. اصلا حاضرم اسمم هم عوض کنم . هر اسمی که می خوایی روی من بذار. خب حالا دوسم داری؟! نه ، صبر کن! لطفا دوسم نداشته باش چون حالا انقدر عوض شده ام که حالم از خودم به هم می خوره.
..
..
یک روز می آید که خیلی عوض شده باشم . مثلا یک بچه دارم . بغلش می گیرم . طفلکم با همه ی دستش یک انگشت مرا می چسبد . احتمال می دهم حاضر باشم همه ی رئیس هایم پشت همه ی خط ها معطل باشند، تمام دنیا پشت در خانه منتظر مانده باشد و من دلم نیاید دستم را آزاد کنم. یک روز می آید که به همه ی غصه های امروزم می خندم و دنیا خلاصه است در 2 تا دندان جلویی پسرم که احتمالا خرگوشی می شود. یک روزگاری دنیا شروع خواهد شد با باز شدن پلک های کسی که خیلی شبیه خودم شده توی عکسای بچگیم و دنیا ادامه خواهد یافت با راه رفتن هایش ، زمین خوردنش، بلند شدن و خندیدنش. اولین باری که مرا صدا بزند پرواز نی کنم و دنیا تمام خواهد شد اگر آب توی دلش تکان بخورد. حالا باید بخندم. باید مواظب باشم پیشانی ام چروک نیفتد . وروجکم یک روزی می آید و بزرگ می شود و برایش دفتر صد برگی می خرم با برگ های بی خط. بعد اگر تا آن موقع پیر شده باشم موهایم را چطور نقاشی کند اگر هیچ کدام از جعبه های مداد رنگی اش مداد سفید نداشته باشند؟!
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه ای خفته. شوریده ای که در آن سفر همراه ما بود نعره ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود ؟ گفت بلبلان را دیدم که به نالش درآمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکان در آب و بهایم از بیشه. اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته.
دوش مرغی به صبح می نالید
عثل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و من خاموش
زیپ ها کارشان درست است یک سری دندانه های ریز را طوری کنار هم قرار می دهند که باز کردنش فقط کار خودشان است. البته بعضی موقع ها هم در نیمه ی راه رشته ی کار از دستشان در می رود و بین بالا و پایین رفتن مردد می مانند. با دکمه بر سر راحتی کار رقابت دارند و هر کدام در زمینه ای پیروزند. زیپ بیشتر در مورد کیف و کاپشن و دکمه در کت و شلوار. رقابت سالمی ست . کار با زیپ آنقدر ها هم ساده نیست. برای همین است که تا مدت ها بعد از تولد، مادر را صدا می زنی که : (( مامان! بیا زیپ منو بالا بکش)) البته اگر نخواهد سرجایش برود دیگر کسی را نمی شناسد . اما اغلب مته به خشخاش نمی گذارند و با بالا و پایین کردن و سنجیدن موقعیت تصمیم درست را می گیرند. بالاخره زندگی زیپ هم پستی ها و بلندی های خودش را دارد. گاهی فلزی ست و گاهی پلاستیکی. گاهی لازم است مثل زیپ به عقب برگردی و از اول شروع کنی ؛ از جاده ی همواری که گذشتن از آن ساده هم نیست.
آدم برفی عاشق یک بخاری شده بود که با هیزم کار می کرد و چرق چرق می سوخت. با همان نگاه اول هم عاشق شده بود البته بخاری هم از اون بدش نمی یومد. پس مقدمات کار فراهم شد و در یک شب سرد کلاغ پیر تمیز ترین لباس سیاهش رو پوشید به خانه ی بخاری رفت و او را برای آدم برفی خواستگاری کرد. بخاری با کمال میل پذیرفت. آنها در سردترین و طولانی ترین شب سال که برف تند و بی امانی می بارید با هم عروسی کردند. بخاری با آنکه آتیشش خیلی تند بود مثل همه ی عروس ها بعد از 3 بار و بعد از اینکه رفت گل بچینه و گلاب بیاره گفت با اجازه بزرگترا بله! اون وقت همه کل کشیدن و دست زدن و رو سر عروس و داماد سکه و نقل پاشیدن. بعد از آن عروس و داماد سوار ماشین شدن و بوق بوق کنان راه افتادند. بوق زدن و تو خیابونا و کوچه پس کوچه ها رفتن. بعد آتیش عروس خانوم به قدری تند بود که آقا داماد آب شد و فقط دو چشم زغالی و بینی هویجی ازش باقی مونده بود.
.: Weblog Themes By Pichak :.