تاریخ : جمعه 93/5/3 | 12:25 صبح | نویسنده : بهار

درست به خاطر ندارم از کی حواسم به درخت جوان اما کج پشت پنجره جلب شد. شاید یک شب آرام  مهتابی که سایه ی برگ هایش روی شیشه با حرکتی آهسته می لغزید. شاید یک عصر گرفته ی ابری که صدای قطرات آب را در تمام شاخ و برگش تکثیر کرده و سمفونی با شکوهی از نوای باران را به من هدیه داد. شاید همان روز آفتابی که انگار خورشید را در آغوش گرفته بود. حس قشنگی بود. اینکه می دیدم موجود زنده ی دیگری پا به پای من درست پشت پنجره اما آنقدر نزدیک که می توانستم یکی از شاخه های ظریف و خمیده اش را لمس کنم، روزگار می گذراند. برایش اسم گذاشتم: گیسو. و با ماژیک قرمز یک قلب کوچک روی شاخه اش نقاشی کردم. شریک احوال خوش و ناخوش من شده بود. حتی احساس می کردم شبیه من است. اما دیروز که از سر کار به خانه بر می گشتم گیسو سرپا نبود، شکسته بود، مرده بود. گفتند پسر بچه ی همسایه پشت ماشین پدرش نشسته و به آن درخت کج کوبیده. گفتند خدا رحم کرد، به خیر گذشت، سالم است. هیچ کس اما از حال درخت من چیزی نمی گفت. از دیشب کبوتری مدام می آید و لب پنجره ام می نشیند. گمانم او هم با گیسو دوست بوده و حالا جای خالی او دلش را تنگ کرده و مثل من بغض می کند. جای درختم خالی است. باید نهالی بکارم. درست همان جای گیسو. برای دل خودم و این کبوتر غمگین.


 




  • وبلاگ شخصی | بن تن | قالب وبلاگ

  • Making MusiC