سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 93/5/3 | 1:43 صبح | نویسنده : بهار

گاهی اوقات دلم میگیره از این همه بودن

وقتی یاد هر کسی باشی که یادت نیست

وقتی ذهنت به جاهایی پرواز کنه که دیگه وجود نداره

دلت از لحظه هایی غنج بره که برای هیچ کس مهم نیست و حتی به اونها اهمیت نمیدن ( درست به همون لحظه ها)

وقتی آدما نیستن ...

وقتی روزات با چند تا نوشته و کتاب و دور از تمام آدمها پر بشه ...

چه حسی داری غیر از ؟؟؟

نمی دونم غیر از چی ؟!

باورش سخته ... همه چی ! دلم میخواد برم ... میخوام برم جایی که آدماش جدید باشن و محیطش ... همه چی تکراری شده ... همه چی آزار دهنده س .




تاریخ : جمعه 93/5/3 | 1:37 صبح | نویسنده : بهار
 

یه مدت میخوام ول کنم زندگی رو

بذارم کنار عشق و دیوونگی رو

چشامو رو اونی که میخوام ببندم

یه مدت میخوام با هیچی ، با هیچکی نخندم


یه مدت میخوام رنگ چیزی نباشم

هراسون و دلتنگ چیزی نباشم

بترسن همه آدما از منی که

قراره یه مدت بشم یکی دیگه


یه کم فرصت و استراحت میخوام

یه شب خواب شیرین و راحت میخوام

میخوام بچه شم باز تو این سن و سال

یه مدت جدا شم از این حس و حال


تو میدونی احوال خوبی ندارم

غروبم ، سکوتم ، گمم ، بی قرارم

واسه اینکه خورشید چشمم بتابه

یه مدت باید بی توقع ببارم


ببخشید که آروم نمی گیرم از عشق

گریزونم از خنده و سیرم از عشق

بهت قول میدم باز بشم مثل اول

بازم واسه تو با تو می میرم از عشق


یه کم فرصت و استراحت میخوام

یه شب خواب شیرین و راحت میخوام

میخوام بچه شم باز تو این سن و سال

یه مدت جدا شم از این حس و حال




تاریخ : جمعه 93/5/3 | 1:24 صبح | نویسنده : بهار

ایستادن در مرام این دنیا نیست. فرق نمی کند چرخ روزگار تو به راه افتاده باشد یا نه. جهان همچنان می رود. شاید برای همین است که می گویند بی وفاست. روزگار می گذرد در همه  لحظه های کوتاهی که تو می خندی و در تک تک دقایق بلندی که بغض داری، حتی آن ساعت های کش داری که در گیر و داری که در کار و زندگی ات غرق شده ای و در تمام روزهای خنثی که احساس می کنی هیچ فرقی با گذشته نکردی و در آینده هم هیچ اتفاق عجیبی رخ نمی دهد ، جهان همچنان می رود. نه می توان باتری ساعت ها را بیرون آورد ، نه می شود ورق های تقویم را پاره کرد ، نه حتی یک جمعه را نگه داشت که تمام نشود. حالا که دنیا خودش هم نمی داند کجا می رود بیا تا ایستگاه به ایستگاه زندگی کنیم با فکر خدا و بی خیال مقصد.




تاریخ : جمعه 93/5/3 | 1:13 صبح | نویسنده : بهار

من برای داشتنت با خودم مسابقه گذاشته ام. حالا که برنده شده ام اگر تو جایزه ام نباشی پس چه کسی باشد؟ در عصبانی شدن های بی دلیلت منِ معمولی می گفت تو هم یاد بگیر. اما من عاشق به سکوت و لبخند دعوتم می کرد. در همه ی دقایقی که می دانستم داری به من دروغ می گویی من معوملی وسوسه ام می کرد مچت را بگیرم و من عاشق دلش می خواست به تو فرصت بدهد که برگردی و همه ی حقیقت را توضیح بدهی. همیشه وقتی بی خبرم می گذاشتی میشد که قید بودنت را برای همیشه بزنم اما وجه عاشق روحم نگهم می داشت . من به خاطر خواستن تو یک عمر با خودم جنگیدم حالا که هستی کم نگذار ، جایزه ام باش. باید فکر کنم تو اجر زجری هستی که بردم. زجر دوری! باید بفهمم پاداش ((کاش)) هایی هستی که نگفتم. جایزه ی همه ی صبوری ها. همه ی خوب دیدن ها. مردم جایزه هاشان را می گذارند جایی که توی چشم باشد. اما تو بیا و گوشه ی دلم پنهان شو ، آنقدر سخت به دست آمده ای که تاب نمی آورم همه ی نگاه های جهان را!




تاریخ : جمعه 93/5/3 | 1:2 صبح | نویسنده : بهار

ثانیه ها یکی یکی داره رد میشه میره..

آدمارودیگه به ی چشم میبینم..

من کوه شدم وبه کس دیگه نمیرسم..

دیگه نمیکشم..

همه دنیاموباختم..

ازاون آدم احساسی کوه نفرت ساختم..

آی خدا دلگیرم..بزاربمیرم،،




  • وبلاگ شخصی | بن تن | قالب وبلاگ

  • Making MusiC